دفتر سوم از كتاب مثنوى
لاابالى گفتن عاشق ناصح و عاذل را از سر عشق
گفت اى ناصح خمش كن چند چند سخت تر شد بند من از پند تو آن طرف كه عشق مي افزود درد تو مكن تهديد از كشتن كه من عاشقان را هر زمانى مردنيست او دو صد جان دارد از جان هدى هر يكى جان را ستاند ده بها گر بريزد خون من آن دوست رو آزمودم مرگ من در زندگيست اقتلونى اقتلونى يا ثقات يا منير الخد يا روح البقا لى حبيب حبه يشوى الحشا پارسى گو گرچه تازى خوشترست بوى آن دلبر چو پران مي شود بس كنم دلبر در آمد در خطاب چونك عاشق توبه كرد اكنون بترس گرچه اين عاشق بخارا مي رود عاشقان را شد مدرس حسن دوست خامشند و نعره ى تكرارشان درسشان آشوب و چرخ و زلزله درسشان آشوب و چرخ و زلزله پند كم ده زانك بس سختست بند عشق را نشناخت دانشمند تو بوحنيفه و شافعى درسى نكرد تشنه ى زارم به خون خويشتن مردن عشاق خود يك نوع نيست وآن دوصد را مي كند هر دم فدى از نبى خوان عشرة امثالها پاي كوبان جان برافشانم برو چون رهم زين زندگى پايندگيست ان فى قتلى حياتا فى حيات اجتذب روحى وجد لى باللقا لو يشا يمشى على عينى مشى عشق را خود صد زبان ديگرست آن زبانها جمله حيران مي شود گوش شو والله اعلم بالصواب كو چو عياران كند بر دار درس نه به درس و نه به استا مي رود دفتر و درس و سبقشان روى اوست مي رود تا عرش و تخت يارشان نه زياداتست و باب سلسله نه زياداتست و باب سلسله