دفتر سوم از كتاب مثنوى
رو نهادن آن بنده ى عاشق سوى بخارا
رو نهاد آن عاشق خونابه ريز ريگ آمون پيش او همچون حرير آن بيابان پيش او چون گلستان در سمرقندست قند اما لبش اى بخارا عقل افزا بوده اى بدر مي جويم از آنم چون هلال چون سواد آن بخارا را بديد ساعتى افتاد بيهوش و دراز بر سر و رويش گلابى مي زدند او گلستانى نهانى ديده بود تو فسرده درخور اين دم نه اى رخت عقلت با توست و عاقلى رخت عقلت با توست و عاقلى دل طپان سوى بخارا گرم و تيز آب جيحون پيش او چون آبگير مي فتاد از خنده او چون گل ستان از بخارا يافت و آن شد مذهبش ليكن ازمن عقل و دين بربوده اى صدر مي جويم درين صف نعال در سواد غم بياضى شد پديد عقل او پريد در بستان راز از گلاب عشق او غافل بدند غارت عشقش ز خود ببريده بود با شكر مقرون نه اى گرچه نيى كز جنودا لم تروها غافلى كز جنودا لم تروها غافلى