دفتر سوم از كتاب مثنوى
در آمدن آن عاشق لاابالى در بخارا وتحذير كردن دوستان او را از پيداشدن
اندر آمد در بخارا شادمان همچو آن مستى كه پرد بر اثير هركه ديدش در بخارا گفت خيز كه ترا مي جويد آن شه خشمگين الله الله درميا در خون خويش شحنه ى صدر جهان بودى و راد غدو كردى وز جزا بگريختى از بلا بگريختى با صد حيل اى كه عقلت بر عطارد دق كند نحس خرگوشى كه باشد شيرجو هست صد چندين فسونهاى قضا صد ره و مخلص بود از چپ و راست صد ره و مخلص بود از چپ و راست پيش معشوق خود و دارالامان مه كنارش گيرد و گويد كه گير پيش از پيدا شدن منشين گريز تا كشد از جان تو ده ساله كين تكيه كم كن بر دم و افسون خويش معتمد بودى مهندس اوستاد رسته بودى باز چون آويختى ابلهى آوردت اينجا يا اجل عقل و عاقل را قضا احمق كند زيركى و عقل و چالاكيت كو گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا از قضا بسته شود كو اژدهاست از قضا بسته شود كو اژدهاست