دفتر سوم از كتاب مثنوى
صفت آن مسجد كى عاشق كش بود و آن عاشق مرگ جوى لا ابالى كى درو مهمان شد
يك حكايت گوش كن اى نيك پى هيچ كس در وى نخفتى شب ز بيم بس كه اندر وى غريب عور رفت خويشتن را نيك ازين آگاه كن هر كسى گفتى كه پريانند تند آن دگر گفتى كه سحرست و طلسم آن دگر گفتى كه بر نه نقش فاش شب مخسپ اينجا اگر جان بايدت وان يكى گفتى كه شب قفلى نهيد وان يكى گفتى كه شب قفلى نهيد مسجدى بد بر كنار شهر رى كه نه فرزندش شدى آن شب يتيم صبحدم چون اختران در گور رفت صبح آمد خواب را كوتاه كن اندرو مهمان كشان با تيغ كند كين رصد باشد عدو جان و خصم بر درش كاى ميهمان اينجا مباش ورنه مرگ اينجا كمين بگشايدت غافلى كايد شما كم ره دهيد غافلى كايد شما كم ره دهيد