دفتر سوم از كتاب مثنوى
جواب گفتن عاشق عاذلان را
گفت او اى ناصحان من بى ندم منبلي ام زخم جو و زخم خواه منبلى نى كو بود خود برگ جو منبلى نى كو به كف پول آورد آن نه كو بر هر دكانى بر زند مرگ شيرين گشت و نقلم زين سرا آن قفص كه هست عين باغ در جوق مرغان از برون گرد قفص مرغ را اندر قفص زان سبزه زار سر ز هر سوراخ بيرون مي كند چون دل و جانش چنين بيرون بود نه چنان مرغ قفص در اندهان كى بود او را درين خوف و حزن او همي خواهد كزين ناخوش حصص او همي خواهد كزين ناخوش حصص از جهان زندگى سير آمدم عافيت كم جوى از منبل براه منبلي ام لاابالى مرگ جو منبلى چستى كزين پل بگذرد بل جهد از كون و كانى بر زند چون قفص هشتن پريدن مرغ را مرغ مي بيند گلستان و شجر خوش همي خوانند ز آزادى قصص نه خورش ماندست و نه صبر و قرار تا بود كين بند از پا بركند آن قفص را در گشايى چون بود گرد بر گردش به حلقه گربگان آرزوى از قفص بيرون شدن صد قفص باشد بگرد اين قفص صد قفص باشد بگرد اين قفص