دفتر سوم از كتاب مثنوى
گفتن شيطان قريش را كى به جنگ احمد آييد كى من ياريها كنم وقبيله ى خود را بيارى خوانم و وقت ملاقات صفين گريختن
همچو شيطان در سپه شد صد يكم چون قريش از گفت او حاضر شدند ديد شيطان از ملايك اسپهى آن جنودا لم تروها صف زده پاى خود وا پس كشيده مي گرفت اى اخاف الله ما لى منه عون گفت حارث اى سراقه شكل هين گفت اين دم من همي بينم حرب مي نبينى غير اين ليك اى تو ننگ دى همي گفتى كه پايندان شدم دى زعيم الجيش بودى اى لعين تا بخورديم آن دم تو و آمديم چونك حارث با سراقه گفت اين دست خود خشمين ز دست او كشيد سينه اش را كوفت شيطان و گريخت چونك ويران كرد چندين عالم او كوفت اندر سينه اش انداختش نفس و شيطان هر دو يك تن بوده اند چون فرشته و عقل كايشان يك بدند دشمنى دارى چنين در سر خويش دشمنى دارى چنين در سر خويش خواند افسون كه اننى جار لكم هر دو لشكر در ملاقان آمدند سوى صف ممنان اندر رهى گشت جان او ز بيم آتشكده كه همي بينم سپاهى من شگفت اذهبوا انى ارى ما لاترون دى چرا تو مي نگفتى اينچنين گفت مي بينى جعاشيش عرب آن زمان لاف بود اين وقت جنگ كه بودتان فتح و نصرت دم بدم وين زمان نامرد و ناچيز و مهين تو بتون رفتى و ما هيزم شديم از عتابش خشمگين شد آن لعين چون ز گفت اوش درد دل رسيد خون آن بيچارگان زين مكر ريخت پس بگفت اين برى منكم پس گريزان شد چو هيبت تاختش در دو صورت خويش را بنموده اند بهر حكمتهاش دو صورت شدند مانع عقلست و خصم جان و كيش مانع عقلست و خصم جان و كيش