دفتر سوم از كتاب مثنوى
گفتن شيطان قريش را كى به جنگ احمد آييد كى من ياريها كنم وقبيله ى خود را بيارى خوانم و وقت ملاقات صفين گريختن
يكنفس حمله كند چون سوسمار در دل او سوراخها دارد كنون نام پنهان گشتن ديو از نفوس كه خنوسش چون خنوس قنفذست كه خدا آن ديو را خناس خواند مى نهان گردد سر آن خارپشت تا چو فرصت يافت سر آرد برون گرنه نفس از اندرون راهت زدى زان عوان مقتضى كه شهوتست زان عوان سر شدى دزد و تباه در خبر بشنو تو اين پند نكو طمطراق اين عدو مشنو گريز بر تو او از بهر دنيا و نبرد چه عجب گر مرگ را آسان كند سحر كاهى را به صنعت كه كند زشتها را نغز گرداند به فن كار سحر اينست كو دم مي زند آدمى را خر نمايد ساعتى اين چنين ساحر درون تست و سر اندر آن عالم كه هست اين سحرها اندر آن عالم كه هست اين سحرها پس بسوراخى گريزد در فرار سر ز هر سوراخ مي آرد برون واندر آن سوراخ رفتن شد خنوس چون سر قنفذ ورا آمد شذست كو سر آن خارپشتك را بماند دم بدم از بيم صياد درشت زين چنين مكرى شود مارش زبون ره زنان را بر تو دستى كى بدى دل اسير حرص و آز و آفتست تا عوانان را به قهر تست راه بيم جنبيكم لكم اعدى عدو كو چو ابليسست در لج و ستيز آن عذاب سرمدى را سهل كرد او ز سحر خويش صد چندان كند باز كوهى را چو كاهى مي تند نغزها را زشت گرداند به ظن هر نفس قلب حقايق مي كند آدمى سازد خرى را وآيتى ان فى الوسواس سحرا مستتر ساحران هستند جادويي گشا ساحران هستند جادويي گشا