دفتر سوم از كتاب مثنوى
جواب گفتن مهمان ايشان را و مثل آوردن بدفع كردن حارس كشت به بانگ دف از كشت شترى را كى كوس محمودى بر پشت او زدندي
گرم زان ماندست با آن كو نديد همچنين علم و هنرها و حرف تا به از جان نيست جان باشد عزيز لعبت مرده بود جان طفل را اين تصور وين تخيل لعبتست چون ز طفلى رست جان شد در وصال نيست محرم تا بگويم بي نفاق مال و تن برف اند ريزان فنا برفها زان از ثمن اوليستت وين عجب ظنست در تو اى مهين هر گمان تشنه ى يقينست اى پسر چون رسد در علم پس پر پا شود زانك هست اندر طريق مفتتن علم جوياى يقين باشد بدان اندر الهيكم بجو اين را كنون مي كشد دانش ببينش اى عليم ديد زايد از يقين بى امتهال اندر الهيكم بيان اين ببين از گمان و از يقين بالاترم چون دهانم خورد از حلواى او چون دهانم خورد از حلواى او كاله هاى خويش را ربح و مزيد چون بديد افزون از آنها در شرف چون به آمد نام جان شد چيز ليز تا نگشت او در بزرگى طفل زا تا تو طفلى پس بدانت حاجتست فارغ از حس است و تصوير و خيال تن زدم والله اعلم بالوفاق حق خريدارش كه الله اشترى كه هيى در شك يقينى نيستت كه نمي پرد به بستان يقين مي زند اندر تزايد بال و پر مر يقين را علم او بويا شود علم كمتر از يقين و فوق ظن و آن يقين جوياى ديدست و عيان از پس كلا پس لو تعلمون گر يقين گشتى ببينندى جحيم آنچنانك از ظن مي زايد خيال كه شود علم اليقين عين اليقين وز ملامت بر نمي گردد سرم چشم روشن گشتم و بيناى او چشم روشن گشتم و بيناى او