دفتر سوم از كتاب مثنوى
مثل زدن در رميدن كره ى اسپ از آب خوردن به سبب شخوليدن سايسان
لنگر عقلست عاقل را امان او مددهاى خرد چون در ربود زين چنين امداد دل پر فن شود زانك نور از دل برين ديده نشست دل چو بر انوار عقلى نيز زد پس بدان كاب مبارك ز آسمان ما چو آن كره هم آب جو خوريم پي رو پيغمبرانى ره سپر آن خداوندان كه ره طى كرده اند آن خداوندان كه ره طى كرده اند لنگرى در يوزه كن از عاقلان از خزينه در آن درياى جود بجهد از دل چشم هم روشن شود تا چو دل شد ديده ى تو عاطلست زان نصيبى هم بدو ديده دهد وحى دلها باشد و صدق بيان سوى آن وسواس طاعن ننگريم طعنه ى خلقان همه بادى شمر گوش فا بانگ سگان كى كرده اند گوش فا بانگ سگان كى كرده اند