دفتر سوم از كتاب مثنوى
رسيدن بانگ طلسمى نيم شب مهمان مسجد را
بشنو اكنون قصه ى آن بانگ سخت گفت چون ترسم چو هست اين طبل عيد اى دهلهاى تهى بى قلوب شد قيامت عيد و بي دينان دهل بشنو اكنون اين دهل چون بانگ زد چونك بشنود آن دهل آن مرد ديد گفت با خود هين ملرزان دل كزين وقت آن آمد كه حيدروار من بر جهيد و بانگ بر زد كاى كيا در زمان بشكست ز آواز آن طلسم ريخت چند اين زر كه ترسيد آن پسر بعد از آن برخاست آن شير عتيد دفن مي كرد و همى آمد بزر گنجها بنهاد آن جانباز از آن اين زر ظاهر بخاطر آمدست كودكان اسفالها را بشكنند اندر آن بازى چو گويى نام زر بل زر مضروب ضرب ايزدى آن زرى كين زر از آن زر تاب يافت آن زرى كه دل ازو گردد غنى آن زرى كه دل ازو گردد غنى كه نرفت از جا بدان آن نيكبخت تا دهل ترسد كه زخم او را رسيد قسمتان از عيد جان شد زخم چوب ما چو اهل عيد خندان همچو گل ديگ دولتبا چگونه مي پزد گفت چون ترسد دلم از طبل عيد مرد جان بددلان بي يقين ملك گيرم يا بپردازم بدن حاضرم اينك اگر مردى بيا زر همي ريزيد هر سو قسم قسم تا نگيرد زر ز پرى راه در تا سحرگه زر به بيرون مي كشيد با جوال و توبره بار دگر كورى ترسانى واپس خزان در دل هر كور دور زرپرست نام زر بنهند و در دامن كنند آن كند در خاطر كودك گذر كو نگردد كاسد آمد سرمدى گوهر و تابندگى و آب يافت غالب آيد بر قمر در روشنى غالب آيد بر قمر در روشنى