دفتر سوم از كتاب مثنوى
ملاقات آن عاشق با صدر جهان
آن بخارى نيز خود بر شمع زد آه سوزانش سوى گردون شده گفته با خود در سحرگه كاى احد او گناهى كرد و ما ديديم ليك خاطر مجرم ز ما ترسان شود من بترسانم وقيح ياوه را بهر ديگ سرد آذر مي رود آمنان را من بترسانم به علم پاره دوزم پاره در موضع نهم هست سر مرد چون بيخ درخت درخور آن بيخ رسته برگها برفلك پرهاست ز اشجار وفا چون برست از عشق پر بر آسمان موج مي زد در دلش عفو گنه كه ز دل تا دل يقين روزن بود متصل نبود سفال دو چراغ هيچ عاشق خود نباشد وصل جو ليك عشق عاشقان تن زه كند چون درين دل برق مهر دوست جست در دل تو مهر حق چون شد دوتو در دل تو مهر حق چون شد دوتو گشته بود از عشقش آسان آن كبد در دل صدر جهان مهر آمده حال آن آواره ى ما چون بود رحمت ما را نمي دانست نيك ليك صد اوميد در ترسش بود آنك ترسد من چه ترسانم ورا نه بدان كز جوش از سر مي رود خايفان را ترس بردارم به حلم هر كسى را شربت اندر خور دهم زان برويد برگهاش از چوب سخت در درخت و در نفوس و در نهى اصلها ثابت و فرعه فى السما چون نرويد در دل صدر جهان كه ز هر دل تا دل آمد روزنه نه جدا و دور چون دو تن بود نورشان ممزوج باشد در مساغ كه نه معشوقش بود جوياى او عشق معشوقان خوش و فربه كند اندر آن دل دوستى مي دان كه هست هست حق را بى گمانى مهر تو هست حق را بى گمانى مهر تو