دفتر سوم از كتاب مثنوى
نظركردن پيغامبر عليه السلام به اسيران و تبسم كردن و گفتن كى عجبت من قوم يجرون الى الجنة بالسلاسل و الاغلال
ديد پيغامبر يكى جوقى اسير ديدشان در بند آن آگاه شير تا همى خاييد هر يك از غضب زهره نه با آن غضب كه دم زنند مي كشاندشان موكل سوى شهر نه فدايى مي ستاند نه زرى رحمت عالم همي گويند و او با هزار انكار مي رفتند راه چاره ها كرديم و اينجا چاره نيست ما هزاران مرد شير الپ ارسلان اين چنين درمانده ايم از كژرويست بخت ما را بر دريد آن بخت او كار او از جادوى گر گشت زفت كار او از جادوى گر گشت زفت كه همي بردند و ايشان در نفير مى نظر كردند در وى زير زير بر رسول صدق دندانها و لب زانك در زنجير قهر ده منند مي برد از كافرستانشان به قهر نه شفاعت مي رسد از سرورى عالمى را مي برد حلق و گلو زير لب طعنه زنان بر كار شاه خود دل اين مرد كم از خاره نيست با دو سه عريان سست نيم جان يا ز اخترهاست يا خود جادويست تخت ما شد سرنگون از تخت او جادوى كرديم ما هم چون نرفت جادوى كرديم ما هم چون نرفت