دفتر سوم از كتاب مثنوى
بيان آنك طاغى در عين قاهرى مقهورست و در عين منصورى ماسور
دزد قهرخواجه كرد و زر كشيد گر ز خواجه آن زمان بگريختى قاهرى دزد مقهوريش بود غالبى بر خواجه دام او شود اى كه تو بر خلق چيره گشته اى آن به قاصد منهزم كردستشان هين عنان در كش پى اين منهزم چون كشانيدت بدين شيوه به دام عقل ازين غالب شدن كى گشت شاد تيزچشم آمد خرد بيناى پيش گفت پيغامبر كه هستند از فنون از كمال حزم و س الظن خويش در فره دادن شنيده در كمون دست كوتاهى ز كفار لعين قصه ى عهد حديبيه بخوان نيز اندر غالبى هم خويش را زان نمي خندم من از زنجيرتان زان همي خندم كه با زنجير و غل اى عجب كز آتش بي زينهار از سوى دوزخ به زنجير گران از سوى دوزخ به زنجير گران او بدان مشغول خود والى رسيد كى برو والى حشر انگيختى زانك قهر او سر او را ربود تا رسد والى و بستاند قود در نبرد و غالبى آغشته اى تا ترا در حلقه مي آرد كشان در مران تا تو نگردى منخزم حمله بينى بعد از آن اندر زحام چون درين غالب شدن ديد او فساد كه خدايش سرمه كرد از كحل خويش اهل جنت در خصومتها زبون نه ز نقص و بد دلى و ضعف كيش حكمت لولا رجال مومنون فرض شد بهر خلاص ممنين كف ايديكم تمامت زان بدان ديد او مغلوب دام كبريا كه بكردم ناگهان شبگيرتان مي كشمتان سوى سروستان و گل بسته مي آريمتان تا سبزه زار مي كشمتان تا بهشت جاودان مي كشمتان تا بهشت جاودان