دفتر سوم از كتاب مثنوى
يافتن عاشق معشوق را و بيان آنك جوينده يابنده بود كى و من يعمل مثقال ذرة خيرا يره
كان جوان در جست و جو بد هفت سال سايه ى حق بر سر بنده بود گفت پيغامبر كه چون كوبى درى چون نشينى بر سر كوى كسى چون ز چاهى مي كنى هر روز خاك جمله دانند اين اگر تو نگروى سنگ بر آهن زدى آتش نجست آنك روزى نيستش بخت و نجات كان فلان كس كشت كرد و بر نداشت بلعم باعور و ابليس لعين صد هزاران انبيا و ره روان اين دو را گيرد كه تاريكى دهد بس كسا كه نان خورد دلشاد او پس تو اى ادبار رو هم نان مخور صد هزاران خلق نانها مي خورند تو بدان نادر كجا افتاده اى اين جهان پر آفتاب و نور ماه كه اگر حقست پس كو روشنى جمله عالم شرق و غرب آن نور يافت چه رها كن رو به ايوان و كروم چه رها كن رو به ايوان و كروم از خيال وصل گشته چون خيال عاقبت جوينده يابنده بود عاقبت زان در برون آيد سرى عاقبت بينى تو هم روى كسى عاقبت اندر رسى در آب پاك هر چه مي كاريش روزى بدروى اين نباشد ور بباشد نادرست ننگرد عقلش مگر در نادرات و آن صدف برد و صدف گوهر نداشت سود نامدشان عبادتها و دين نايد اندر خاطر آن بدگمان در دلش ادبار جز اين كى نهد مرگ او گردد بگيرد در گلو تا نيفتى همچو او در شور و شر زور مي يابند و جان مي پرورند گر نه محرومى و ابله زاده اى او بهشته سر فرو برده به چاه سر ز چه بردار و بنگر اى دنى تا تو در چاهى نخواهد بر تو تافت كم ستيز اينجا بدان كاللج شوم كم ستيز اينجا بدان كاللج شوم