دفتر چهارم از كتاب مثنوى
تمامى حكايت آن عاشق كه از عسس گريخت در باغى مجهول خود معشوق را در باغ يافت و عسس را از شادى دعاى خير مي كرد و مي گفت كى عسى ان تكرهوا شيا و هو خير لكم
گر خبر آيد كه شه جرمى نهاد ور خبر آيد كه شه رحمت نمود ماتمى در جان او افتد از آن او عوان را در دعا در مي كشيد بر همه زهر و برو ترياق بود پس بد مطلق نباشد در جهان در زمانه هيچ زهر و قند نيست مر يكى را پا دگر را پاي بند زهر مار آن مار را باشد حيات خلق آبى را بود دريا چو باغ همچنين بر مي شمر اى مرد كار زيد اندر حق آن شيطان بود آن بگويد زيد صديق سنيست گر تو خواهى كو ترا باشد شكر منگر از چشم خودت آن خوب را چشم خود بر بند زان خوش چشم تو بلك ازو كن عاريت چشم و نظر تا شوى آمن ز سيرى و ملال چشم او من باشم و دست و دلش هر چه مكرو هست چون شد او دليل هر چه مكرو هست چون شد او دليل بر مسلمانان شود او زفت و شاد از مسلمانان فكند آن را به جود صد چنين ادبارها دارد عوان كز عوان او را چنان راحت رسيد آن عوان پيوند آن مشتاق بود بد به نسبت باشد اين را هم بدان كه يكى را پا دگر را بند نيست مر يكى را زهر و بر ديگر چو قند نسبتش با آدمى باشد ممات خلق خاكى را بود آن مرگ و داغ نسبت اين از يكى كس تا هزار در حق شخصى دگر سلطان بود وين بگويد زيد گبر كشتنيست پس ورا از چشم عشاقش نگر بين به چشم طالبان مطلوب را عاريت كن چشم از عشاق او پس ز چشم او بروى او نگر گفت كان الله له زين ذوالجلال تا رهد از مدبريها مقبلش سوى محبوبت حبيبست و خليل سوى محبوبت حبيبست و خليل