دفتر چهارم از كتاب مثنوى
قصد خيانت كردن عاشق و بانگ بر زدن معشوق بر وي
چونك تنهااش بديد آن ساده مرد بانگ بر وى زد به هيبت آن نگار گفت آخر خلوتست و خلق نى كس نمي جنبد درينجا جز كه باد گفت اى شيدا تو ابله بوده اى باد را ديدى كه مي جنبد بدان جزو بادى كه به حكم ما درست جنبش اين جزو باد اى ساده مرد جنبش باد نفس كاندر لبست گاه دم را مدح و پيغامى كنى پس بدان احوال ديگر بادها باد را حق گه بهارى مي كند بر گروه عاد صرصر مي كند مي كند يك باد را زهر سموم باد دم را بر تو بنهاد او اساس دم نمي گردد سخن بي لطف و قهر مروحه جنبان پى انعام كس مروحه ى تقدير ربانى چرا چونك جزو باد دم يا مروحه اين شمال و اين صبا و اين دبور اين شمال و اين صبا و اين دبور زود او قصد كنار و بوسه كرد كه مرو گستاخ ادب را هوش دار آب حاضر تشنه ى هم چون منى كيست حاضر كيست مانع زين گشاد ابلهى وز عاقلان نشنوده اى بادجنبانيست اينجا بادران بادبيزن تا نجنبانى نجست بي تو و بي بادبيزن سر نكرد تابع تصريف جان و قالبست گاه دم را هجو و دشنامى كنى كه ز جز وى كل مي بيند نهى در ديش زين لطف عارى مي كند باز بر هودش معطر مي كند مر صبا را مي كند خرم قدوم تا كنى هر باد را بر وى قياس بر گروهى شهد و بر قوميست زهر وز براى قهر هر پشه و مگس پر نباشد ز امتحان و ابتلا نيست الا مفسده يا مصلحه كى بود از لطف و از انعام دور كى بود از لطف و از انعام دور