دفتر چهارم از كتاب مثنوى
قصه ى آن صوفى كى زن خود را بيگانه اى بگرفت
ليك نادانسته آرم اين نفس از شما پنهان كشد كينه محق مرد دق باشد چو يخ هر لحظه كم هم چو كفتارى كه مي گيرندش و او هيچ پنهان خانه آن زن را نبود نه تنورى كه در آن پنهان شود هم چو عرصه ى پهن روز رستخيز گفت يزدان وصف اين جاى حرج گفت يزدان وصف اين جاى حرج تا كه هر گوشى ننوشد اين جرس اندك اندك هم چو بيمارى دق ليك پندارد بهر دم بهترم غره ى آن گفت كين كفتار كو سمج و دهليز و ره بالا نبود نه جوالى كه حجاب آن شود نه گو و نه پشته نه جاى گريز بهر محشر لا ترى فيها عوج بهر محشر لا ترى فيها عوج