دفتر چهارم از كتاب مثنوى
معشوق را زير چادر پنهان كردن جهت تلبيس و بهانه گفتن زن كى ان كيد كن عظيم
چادر خود را برو افكند زود زير چادر مرد رسوا و عيان گفت خاتونيست از اعيان شهر در ببستم تا كسى بيگانه اى گفت صوفى چيستش هين خدمتى گفت ميلش خويشى و پيوستگيست خواست دختر را ببيند زير دست باز گفت ار آرد باشد يا سبوس يك پسر دارد كه اندر شهر نيست گفت صوفى ما فقير و زار و كم كى بود اين كفو ايشان در زواج كفو بايد هر دو جفت اندر نكاح كفو بايد هر دو جفت اندر نكاح مرد را زن ساخت و در را بر گشود سخت پيدا چون شتر بر نردبان مر ورا از مال و اقبالست بهر در نيايد زود نادانانه اى تا بر آرم بي سپاس و منتى نيك خاتونيست حق داند كه كيست اتفاقا دختر اندر مكتبست مي كنم او را به جان و دل عروس خوب و زيرك چابك و مكسب كنيست قوم خاتون مال دار و محتشم يك در از چوب و درى ديگر ز عاج ورنه تنگ آيد نماند ارتياح ورنه تنگ آيد نماند ارتياح