دفتر چهارم از كتاب مثنوى
گفتن زن كى او در بند جهاز نيست مراد او ستر و صلاحست و جواب گفتن صوفى اين را سرپوشيده
گفت گفتم من چنين عذرى و او ما ز مال و زر ملول و تخمه ايم قصد ما سترست و پاكى و صلاح باز صوفى عذر درويشى بگفت گفت زن من هم مكرر كرده ام اعتقاد اوست راسختر ز كوه او همي گويد مرادم عفتست گفت صوفى خود جهاز و مال ما خانه ى تنگى مقام يك تنى باز ستر و پاكى و زهد و صلاح به ز ما مي داند او احوال ستر ظاهرا او بي جهاز و خادمست شرح مستورى ز بابا شرط نيست اين حكايت را بدان گفتم كه تا مر ترا اى هم به دعوى مستزاد چون زن صوفى تو خاين بوده اى كه ز هر ناشسته رويى كپ زنى كه ز هر ناشسته رويى كپ زنى گفت نه من نيستم اسباب جو ما به حرص و جمع نه چون عامه ايم در دو عالم خود بدان باشد فلاح و آن مكرر كرد تا نبود نهفت بي جهازى را مقرر كرده ام كه ز صد فقرش نمي آيد شكوه از شما مقصود صدق و همتست ديد و مي بيند هويدا و خفا كه درو پنهان نماند سوزنى او ز ما به داند اندر انتصاح وز پس و پيش و سر و دنبال ستر وز صلاح و ستر او خود عالمست چون برو پيدا چو روز روشنيست لاف كم بافى چو رسوا شد خطا اين بدستت اجتهاد و اعتقاد دام مكر اندر دغا بگشوده اى شرم دارى وز خداى خويش نى شرم دارى وز خداى خويش نى