دفتر چهارم از كتاب مثنوى
قصه ى آن دباغ كى در بازار عطاران از بوى عطر و مشك بيهوش و رنجور شد
آن يكى افتاد بيهوش و خميد بوى عطرش زد ز عطاران راد هم چو مردار اوفتاد او بي خبر جمع آمد خلق بر وى آن زمان آن يكى كف بر دل او مى براند او نمي دانست كاندر مرتعه آن يكى دستش همي ماليد و سر آن بخور عود و شكر زد به هم وآن دگر نبضش كه تا چون مي جهد تا كه مى خوردست و يا بنگ و حشيش پس خبر بردند خويشان را شتاب كس نمي داند كه چون مصروع گشت يك برادر داشت آن دباغ زفت اندكى سرگين سگ در آستين گفت من رنجش همى دانم ز چيست چون سبب معلوم نبود مشكلست چون بدانستى سبب را سهل شد گفت با خود هستش اندر مغز و رگ تا ميان اندر حدث او تا به شب پس چنين گفتست جالينوس مه پس چنين گفتست جالينوس مه چونك در بازار عطاران رسيد تا بگرديدش سر و بر جا فتاد نيم روز اندر ميان ره گذر جملگان لاحول گو درمان كنان وز گلاب آن ديگرى بر وى فشاند از گلاب آمد ورا آن واقعه وآن دگر كهگل همى آورد تر وآن دگر از پوششش مي كرد كم وان دگر بوى از دهانش مي ستد خلق درماندند اندر بيهشيش كه فلان افتاده است آن جا خراب يا چه شد كور افتاد از بام طشت گربز و دانا بيامد زود تفت خلق را بشكافت و آمد با حنين چون سبب دانى دوا كردن جليست داروى رنج و در آن صد محملست دانش اسباب دفع جهل شد توى بر تو بوى آن سرگين سگ غرق دباغيست او روزي طلب آنچ عادت داشت بيمار آنش ده آنچ عادت داشت بيمار آنش ده