دفتر چهارم از كتاب مثنوى
قصه ى آن دباغ كى در بازار عطاران از بوى عطر و مشك بيهوش و رنجور شد
كز خلاف عادتست آن رنج او چون جعل گشتست از سرگين كشى هم از آن سرگين سگ داروى اوست الخبيثات الخبيثين را بخوان ناصحان او را به عنبر يا گلاب مر خبيثان را نسازد طيبات چون ز عطر وحى كر گشتند و گم رنج و بيماريست ما را اين مقال گر بياغازيد نصحى آشكار ما بلغو و لهو فربه گشته ايم هست قوت ما دروغ و لاف و لاغ رنج را صدتو و افزون مي كنيد رنج را صدتو و افزون مي كنيد پس دواى رنجش از معتاد جو از گلاب آيد جعل را بيهشى كه بدان او را همى معتاد و خوست رو و پشت اين سخن را باز دان مى دوا سازند بهر فتح باب درخور و لايق نباشد اى ثقات بد فغانشان كه تطيرنا بكم نيست نيكو وعظتان ما را به فال ما كنيم آن دم شما را سنگسار در نصيحت خويش را نسرشته ايم شورش معده ست ما را زين بلاغ عقل را دارو به افيون مي كنيد عقل را دارو به افيون مي كنيد