دفتر چهارم از كتاب مثنوى
معالجه كردن برادر دباغ دباغ را به خفيه به بوى سرگين
خلق را مي راند از وى آن جوان سر به گوشش برد هم چون رازگو كو به كف سرگين سگ ساييده بود ساعتى شد مرد جنبيدن گرفت كين بخواند افسون به گوش او دميد جنبش اهل فساد آن سو بود هر كرا مشك نصيحت سود نيست مشركان را زان نجس خواندست حق كرم كو زادست در سرگين ابد چون نزد بر وى نثار رش نور ور ز رش نور حق قسميش داد ليك نه مرغ خسيس خانگى تو بدان مانى كز آن نورى تهى از فراقت زرد شد رخسار و رو ديگ ز آتش شد سياه و دودفام هشت سالت جوش دادم در فراق غوره ى تو سنگ بسته كز سقام غوره ى تو سنگ بسته كز سقام تا علاجش را نبينند آن كسان پس نهاد آن چيز بر بينى او داروى مغز پليد آن ديده بود خلق گفتند اين فسونى بد شگفت مرده بود افسون به فريادش رسيد كه زنا و غمزه و ابرو بود لاجرم با بوى بد خو كرد نيست كاندرون پشك زادند از سبق مي نگرداند به عنبر خوى خود او همه جسمست بي دل چون قشور هم چو رسم مصر سرگين مرغ زاد بلك مرغ دانش و فرزانگى زآنك بينى بر پليدى مي نهى برگ زردى ميوه ى ناپخته تو گوشت از سختى چنين ماندست خام كم نشد يك ذره خاميت و نفاق غوره ها اكنون مويزند و تو خام غوره ها اكنون مويزند و تو خام