دفتر چهارم از كتاب مثنوى
عذر خواستن آن عاشق از گناه خويش به تلبيس و روى پوش و فهم كردن معشوق آن را نيز
گفت عاشق امتحان كردم مگير من همى دانستمت بي امتحان آفتابى نام تو مشهور و فاش تو منى من خويشتن را امتحان انبيا را امتحان كرده عدات امتحان چشم خود كردم به نور اين جهان هم چون خرابست و تو گنج زان چنين بي خردگى كردم گزاف تا زبانم چون ترا نامى نهد گر شدم در راه حرمت راه زن جز به دست خود مبرم پا و سر از جدايى باز مي رانى سخن در سخن آباد اين دم راه شد پوستها گفتيم و مغز آمد دفين پوستها گفتيم و مغز آمد دفين تا ببينم تو حريفى يا ستير ليك كى باشد خبر هم چون عيان چه زيانست ار بكردم ابتلاش مي كنم هر روز در سود و زيان تا شده ظاهر ازيشان معجزات اى كه چشم بد ز چشمان تو دور گر تفحص كردم از گنجت مرنج تا زنم با دشمنان هر بار لاف چشم ازين ديده گواهيها دهد آمدم اى مه به شمشير و كفن كه ازين دستم نه از دست دگر هر چه خواهى كن وليكن اين مكن گفت امكان نيست چون بيگاه شد گر بمانيم اين نماند همچنين گر بمانيم اين نماند همچنين