دفتر چهارم از كتاب مثنوى
رد كردن معشوقه عذر عاشق را و تلبيس او را در روى او ماليدن
در جوابش بر گشاد آن يار لب حيله هاى تيره اندر داورى هر چه در دل دارى از مكر و رموز گر بپوشيمش ز بنده پرورى از پدر آموز كه آدم در گناه چون بديد آن عالم الاسرار را بر سر خاكستر انده نشست ربنا انا ظلمنا گفت و بس ديد جانداران پنهان هم چو جان كه هلا پيش سليمان مور باش جز مقام راستى يك دم مه ايست كور اگر از پند پالوده شود آدما تو نيستى كور از نظر عمرها بايد به نادر گاه گاه كور را خود اين قضا همراه اوست در حدث افتد نداند بوى چيست ور كسى بر وى كند مشكى نثار پس دو چشم روشن اى صاحب نظر خاصه چشم دل آن هفتاد توست اى دريغا ره زنان بنشسته اند اى دريغا ره زنان بنشسته اند كز سوى ما روز سوى تست شب پيش بينايان چرا مي آورى پيش ما رسواست و پيدا هم چو روز تو چرا بي رويى از حد مي برى خوش فرود آمد به سوى پايگاه بر دو پا استاد استغفار را از بهانه شاخ تا شاخى نجست چونك جانداران بديد از پيش و پس دورباش هر يكى تا آسمان تا بنشكافد ترا اين دورباش هيچ لالا مرد را چون چشم نيست هر دمى او باز آلوده شود ليك اذا جاء القضا عمى البصر تا كه بينا از قضا افتد به چاه كه مرورا اوفتادن طبع و خوست از منست اين بوى يا ز آلودگيست هم ز خود داند نه از احسان يار مر ترا صد مادرست و صد پدر وين دو چشم حس خوشه چين اوست صد گره زير زبانم بسته اند صد گره زير زبانم بسته اند