دفتر چهارم از كتاب مثنوى
گفتن آن جهود على را كرم الله وجهه كى اگر اعتماد دارى بر حافظى حق از سر اين كوشك خود را در انداز و جواب گفتن اميرالممنين او را
مرتضى را گفت روزى يك عنود بر سر بامى و قصرى بس بلند گفت آرى او حفيظست و غنى گفت خود را اندر افكن هين ز بام تا يقين گرددمرا ايقان تو پس اميرش گفت خامش كن برو كى رسد مر بنده را كه با خدا بنده را كى زهره باشد كز فضول آن خدا را مي رسد كو امتحان تا به ما ما را نمايد آشكار هيچ آدم گفت حق را كه ترا تا ببينم غايت حلمت شها عقل تو از بس كه آمد خيره سر آنك او افراشت سقف آسمان اى ندانسته تو شر و خير را امتحان خود چو كردى اى فلان چون بدانستى كه شكردانه اى پس بدان بي امتحانى كه اله اين بدان بي امتحان از علم شاه هيچ عاقل افكند در ثمين هيچ عاقل افكند در ثمين كو ز تعظيم خدا آگه نبود حفظ حق را واقفى اى هوشمند هستى ما را ز طفلى و منى اعتمادى كن بحفظ حق تمام و اعتقاد خوب با برهان تو تا نگردد جانت زين جرات گرو آزمايش پيش آرد ز ابتلا امتحان حق كند اى گيج گول پيش آرد هر دمى با بندگان كه چه داريم از عقيده در سرار امتحان كردم درين جرم و خطا اه كرا باشد مجال اين كرا هست عذرت از گناه تو بتر تو چه دانى كردن او را امتحان امتحان خود را كن آنگه غير را فارغ آيى ز امتحان ديگران پس بدانى كاهل شكرخانه اى شكرى نفرستدت ناجايگاه چون سرى نفرستدت در پايگاه در ميان مستراحى پر چمين در ميان مستراحى پر چمين