دفتر چهارم از كتاب مثنوى
قصه ى مسجد اقصى و خروب و عزم كردن داود عليه السلام پيش از سليمان عليه السلام بر بناى آن مسجد
چون درآمد عزم داودى به تنگ وحى كردش حق كه ترك اين بخوان نيست در تقدير ما آنك تو اين گفت جرمم چيست اى داناى راز گفت بي جرمى تو خونها كرده اى كه ز آواز تو خلقى بي شمار خون بسى رفتست بر آواز تو گفت مغلوب تو بودم مست تو نه كه هر مغلوب شه مرحوم بود گفت اين مغلوب معدوميست كو اين چنين معدوم كو از خويش رفت او به نسبت با صفات حق فناست جمله ى ارواح در تدبير اوست آنك او مغلوب اندر لطف ماست منتهاى اختيار آنست خود اختيارى را نبودى چاشنى در جهان گر لقمه و گر شربتست گرچه از لذات بي تاثير شد گرچه از لذات بي تاثير شد كه بسازد مسجد اقصى به سنگ كه ز دستت برنيايد اين مكان مسجد اقصى بر آرى اى گزين كه مرا گويى كه مسجد را مساز خون مظلومان بگردن برده اى جان بدادند و شدند آن را شكار بر صداى خوب جان پرداز تو دست من بر بسته بود از دست تو نه كه المغلوب كالمعدوم بود جز به نسبت نيست معدوم ايقنوا بهترين هستها افتاد و زفت در حقيقت در فنا او را بقاست جمله ى اشباح هم در تير اوست نيست مضطر بلك مختار ولاست كه اختيارش گردد اينجا مفتقد گر نگشتى آخر او محو از منى لذت او فرع محو لذتست لذتى بود او و لذت گير شد لذتى بود او و لذت گير شد