دفتر چهارم از كتاب مثنوى
بقيه ى قصه ى بناى مسجد اقصي
چون سليمان كرد آغاز بنا در بنااش ديده مي شد كر و فر در بنا هر سنگ كز كه مي سكست هم چو از آب و گل آدم كده سنگ بي حمال آينده شده حق همي گويد كه ديوار بهشت چون در و ديوار تن با آگهيست هم درخت و ميوه هم آب زلال زانك جنت را نه ز آلت بسته اند اين بنا ز آب و گل مرده بدست اين به اصل خويش ماند پرخلل هم سرير و قصر و هم تاج و ثياب فرش بي فراش پيچيده شود خانه ى دل بين ز غم ژوليده شد تخت او سيار بي حمال شد هست در دل زندگى دارالخلود چون سليمان در شدى هر بامداد پند دادى گه بگفت و لحن و ساز پند فعلى خلق را جذاب تر اندر آن وهم اميرى كم بود اندر آن وهم اميرى كم بود پاك چون كعبه همايون چون منى نى فسرده چون بناهاى دگر فاش سيروا بي همى گفت از نخست نور ز آهك پاره ها تابان شده وان در و ديوارها زنده شده نيست چون ديوارها بي جان و زشت زنده باشد خانه چون شاهنشهيست با بهشتى در حديث و در مقال بلك از اعمال و نيت بسته اند وان بنا از طاعت زنده شدست وان به اصل خود كه علمست و عمل با بهشتى در سال و در جواب خانه بي مكناس روبيده شود بي كناس از توبه اى روبيده شد حلقه و در مطرب و قوال شد در زبانم چون نمي آيد چه سود مسجد اندر بهر ارشاد عباد گه به فعل اعنى ركوعى يا نماز كه رسد در جان هر باگوش و كر در حشم تاثير آن محكم بود در حشم تاثير آن محكم بود