دفتر چهارم از كتاب مثنوى
قصه ى آغاز خلافت عثمان رضى الله عنه و خطبه ى وى در بيان آنك ناصح فعال به فعل به از ناصح قوال به قول
قصه ى عثمان كه بر منبر برفت منبر مهتر كه سه پايه بدست بر سوم پايه عمر در دور خويش دور عثمان آمد او بالاى تخت پس سالش كرد شخصى بوالفضول پس تو چون جستى ازيشان برترى گفت اگر پايه ى سوم را بسپرم بر دوم پايه شوم من جاي جو هست اين بالا مقام مصطفى بعد از آن بر جاى خطبه آن ودود زهره نه كس را كه گويد هين بخوان هيبتى بنشسته بد بر خاص و عام هر كه بينا ناظر نورش بدى پس ز گرمى فهم كردى چشم كور ليك اين گرمى گشايد ديده را گرميش را ضجرتى و حالتى كور چون شد گرم از نور قدم سخت خوش مستى ولى اى بوالحسن اين نصيب كور باشد ز آفتاب وآنك او آن نور را بينا بود وآنك او آن نور را بينا بود چون خلافت يافت بشتابيد تفت رفت بوبكر و دوم پايه نشست از براى حرمت اسلام و كيش بر شد و بنشست آن محمودبخت كه آن دو ننشستند بر جاى رسول چون برتبت تو ازيشان كمترى وهم آيد كه مثال عمرم گويى بوبكرست و اين هم مثل او وهم مثلى نيست با آن شه مرا تا به قرب عصر لب خاموش بود يا برون آيد ز مسجد آن زمان پر شده نور خدا آن صحن و بام كور زان خورشيد هم گرم آمدى كه بر آمد آفتابى بي فتور تا ببيند عين هر بشنيده را زان تبش دل را گشادى فسحتى از فرح گويد كه من بينا شدم پاره اى راهست تا بينا شدن صد چنين والله اعلم بالصواب شرح او كى كار بوسينا بود شرح او كى كار بوسينا بود