دفتر چهارم از كتاب مثنوى
قصه ى هديه فرستادن بلقيس از شهر سبا سوى سليمان عليه السلام
سوى حق گر راستانه خم شوى چون شوى محرم گشايم با تو لب جز روان پاك او را شرق نه روز آن باشد كه او شارق شود چون نمايد ذره پيش آفتاب آفتابى را كه رخشان مي شود هم چو ذره بينيش در نور عرش خوار و مسكين بينى او را بي قرار كيميايى كه ازو يك ماثرى نادر اكسيرى كه از وى نيم تاب بوالعجب ميناگرى كز يك عمل باقى اخترها و گوهرهاى جان ديده ى حسى زبون آفتاب تا زبون گردد به پيش آن نظر كه آن نظر نورى و اين نارى بود كه آن نظر نورى و اين نارى بود وا رهى از اختران محرم شوى تا ببينى آفتابى نيم شب در طلوعش روز و شب را فرق نه شب نماند شب چو او بارق شود هم چنانست آفتاب اندر لباب ديده پيشش كند و حيران مي شود پيش نور بى حد موفور عرش ديده را قوت شده از كردگار بر دخان افتاد گشت آن اخترى بر ظلامى زد به گردش آفتاب بست چندين خاصيت را بر زحل هم برين مقياس اى طالب بدان ديده ى ربانيى جو و بياب شعشعات آفتاب با شرر نار پيش نور بس تارى بود نار پيش نور بس تارى بود