قصه ى عطارى كى سنگ ترازوى او گل سرشوى بود و دزديدن مشترى گل خوار از آن گل هنگام سنجيدن شكر دزديده و پنهان - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر چهارم از كتاب مثنوى

قصه ى عطارى كى سنگ ترازوى او گل سرشوى بود و دزديدن مشترى گل خوار از آن گل هنگام سنجيدن شكر دزديده و پنهان





  • پيش عطارى يكى گل خوار رفت
    پس بر عطار طرار دودل
    گفت گل سنگ ترازوى منست
    گفت هستم در مهمى قندجو
    گفت با خود پيش آنك گل خورست
    هم چو آن دلاله كه گفت اى پسر
    سخت زيبا ليك هم يك چيز هست
    گفت بهتر اين چنين خود گر بود
    گر ندارى سنگ و سنگت از گلست
    اندر آن كفه ى ترازو ز اعتداد
    پس براى كفه ى ديگر به دست
    چون نبودش تيشه اى او دير ماند
    رويش آن سو بود گل خور ناشكفت
    ترس ترسان كه نبايد ناگهان
    ديد عطار آن و خود مشغول كرد
    گر بدزدى وز گل من مي برى
    تو همى ترسى ز من ليك از خرى
    گرچه مشغولم چنان احمق نيم
    چون ببينى مر شكر را ز آزمود
    مرغ زان دانه نظر خوش مي كند
    مرغ زان دانه نظر خوش مي كند




  • تا خرد ابلوج قند خاص زفت
    موضع سنگ ترازو بود گل
    گر ترا ميل شكر بخريدنست
    سنگ ميزان هر چه خواهى باش گو
    سنگ چه بود گل نكوتر از زرست
    نو عروسى يافتم بس خوب فر
    كه آن ستيره دختر حلواگرست
    دختر او چرب و شيرين تر بود
    اين به و به گل مرا ميوه ى دلست
    او به جاى سنگ آن گل را نهاد
    هم به قدر آن شكر را مي شكست
    مشترى را منتظر آنجا نشاند
    گل ازو پوشيده دزديدن گرفت
    چشم او بر من فتد از امتحان
    كه فزون تر دزد هين اى روي زرد
    رو كه هم از پهلوى خود مي خورى
    من همي ترسم كه تو كمتر خورى
    كه شكر افزون كشى تو از نيم
    پس بدانى احمق و غافل كى بود
    دانه هم از دور راهش مي زند
    دانه هم از دور راهش مي زند



/ 1765