دفتر چهارم از كتاب مثنوى
دلدارى كردن و نواختن سليمان عليه السلام مر آن رسولان را و دفع وحشت و آزار از دل ايشان و عذر قبول ناكردن هديه شرح كردن با ايشان
اى رسولان مي فرستمتان رسول پيش بلقيس آنچ ديديت از عجب تا بداند كه به زر طامع نه ايم آنك گر خواهد همه خاك زمين حق براى آن كند اى زرگزين فارغيم از زر كه ما بس پر فنيم از شما كى كديه ى زر مي كنيم ترك آن گيريد گر ملك سباست تخته بندست آن كه تختش خوانده اى پادشاهى نيستت بر ريش خود بي مراد تو شود ريشت سپيد مالك الملك است هر كش سر نهد ليك ذوق سجده اى پيش خدا پس بنالى كه نخواهم ملكها پادشاهان جهان از بدرگى ورنه ادهم وار سرگردان و دنگ ليك حق بهر ثبات اين جهان تا شود شيرين بريشان تخت و تاج از خراج ار جمع آرى زر چو ريگ همره جانت نگردد ملك و زر همره جانت نگردد ملك و زر رد من بهتر شما را از قبول باز گوييد از بيابان ذهب ما زر از زرآفرين آورده ايم سر به سر زر گردد و در ثمين روز محشر اين زمين را نقره گين خاكيان را سر به سر زرين كنيم ما شما را كيمياگر مي كنيم كه برون آب و گل بس ملكهاست صدر پندارى و بر در مانده اى پادشاهى چون كنى بر نيك و بد شرم دار از ريش خود اى كژ اميد بي جهان خاك صد ملكش دهد خوشتر آيد از دو صد دولت ترا ملك آن سجده مسلم كن مرا بو نبردند از شراب بندگى ملك را برهم زدندى بي درنگ مهرشان بنهاد بر چشم و دهان كه ستانيم از جهانداران خراج آخر آن از تو بماند مردريگ زر بده سرمه ستان بهر نظر زر بده سرمه ستان بهر نظر