دفتر چهارم از كتاب مثنوى
سبب هجرت ابراهيم ادهم قدس الله سره و ترك ملك خراسان
ملك برهم زن تو ادهم وار زود خفته بود آن شه شبانه بر سرير قصد شه از حارسان آن هم نبود او همى دانست كه آن كو عادلست عدل باشد پاسبان گامها ليك بد مقصودش از بانگ رباب ناله ى سرنا و تهديد دهل پس حكيمان گفته اند اين لحنها بانگ گردشهاى چرخست اين كه خلق ممنان گويند كه آثار بهشت ما همه اجزاى آدم بوده ايم گرچه بر ما ريخت آب و گل شكى ليك چون آميخت با خاك كرب آب چون آميخت با بول و كميز چيزكى از آب هستش در جسد گر نجس شد آب اين طبعش بماند پس غداى عاشقان آمد سماع قوتى گيرد خيالات ضمير آتش عشق از نواها گشت تيز آتش عشق از نواها گشت تيز تا بيابى هم چو او ملك خلود حارسان بر بام اندر دار و گير كه كند زان دفع دزدان و رنود فارغست از واقعه آمن دلست نه به شب چوبك زنان بر بامها هم چو مشتاقان خيال آن خطاب چيزكى ماند بدان ناقور كل از دوار چرخ بگرفتيم ما مي سرايندش به طنبور و به حلق نغز گردانيد هر آواز زشت در بهشت آن لحنها بشنوده ايم يادمان آمد از آنها چيزكى كى دهند اين زير و آن بم آن طرب گشت ز آميزش مزاجش تلخ و تيز بول گيرش آتشى را مي كشد كه آتش غم را به طبع خود نشاند كه درو باشد خيال اجتماع بلك صورت گردد از بانگ و صفير آن چنان كه آتش آن جوزريز آن چنان كه آتش آن جوزريز