دفتر چهارم از كتاب مثنوى
حكايت آن مرد تشنه كى از سر جوز بن جوز مي ريخت در جوى آب كى در گو بود و به آب نمي رسيد تا به افتادن جوز بانگ آب# بشنود و او را چو سماع خوش بانگ آب اندر طرب مي آورد
مي كنم لا حول نه از گفت خويش كو خيالى مي كند در گفت من مي كنم لا حول يعنى چاره نيست چونك گفت من گرفتت در گلو آن يكى نايى خوش نى مي زدست ناى را بر كون نهاد او كه ز من اى مسلمان خود ادب اندر طلب هر كه را بينى شكايت مي كند اين شكايت گر بدان كه بدخو است زانك خوش خو آن بود كو در خمول ليك در شيخ آن گله ز آمر خداست آن شكايت نيست هست اصلاح جان ناحمولى انبيا از امر دان طبع را كشتند در حمل بدى اى سليمان در ميان زاغ و باز اى دو صد بلقيس حلمت را زبون اى دو صد بلقيس حلمت را زبون بلك از وسواس آن انديشه كيش در دل از وسواس و انكارات ظن چون ترا در دل بضدم گفتنيست من خمش كردم تو آن خود بگو ناگهان از مقعدش بادى بجست گر تو بهتر مي زنى بستان بزن نيست الا حمل از هر بي ادب كه فلان كس راست طبع و خوى بد كه مر آن بدخوى را او بدگو است باشد از بدخو و بدطبعان حمول نه پى خشم و ممارات و هواست چون شكايت كردن پيغامبران ورنه حمالست بد را حلمشان ناحمولى گر بود هست ايزدى حلم حق شو با همه مرغان بساز كه اهد قومى انهم لا يعلمون كه اهد قومى انهم لا يعلمون