دفتر چهارم از كتاب مثنوى
تهديد فرستادن سليمان عليه السلام پيش بلقيس كى اصرار مينديش بر شرك و تاخير مكن
هين بيا بلقيس ورنه بد شود پرده دار تو درت را بر كند جمله ذرات زمين و آسمان باد را ديدى كه با عادان چه كرد آنچ بر فرعون زد آن بحر كين وآنچ آن بابيل با آن پيل كرد وآنك سنگ انداخت داودى بدست سنگ مي باريد بر اعداى لوط گر بگويم از جمادات جهان مثنوى چندان شود كه چل شتر دست بر كافر گواهى مي دهد اى نموده ضد حق در فعل درس جزو جزوت لشكر از در وفاق گر بگويد چشم را كو را فشار ور به دندان گويد او بنما وبال باز كن طب را بخوان باب العلل چونك جان جان هر چيزى ويست خود رها كن لشكر ديو و پرى ملك را بگذار بلقيس از نخست خود بدانى چون بر من آمدى خود بدانى چون بر من آمدى لشكرت خصمت شود مرتد شود جان تو با تو به جان خصمى كند لشكر حق اند گاه امتحان آب را ديدى كه در طوفان چه كرد وآنچ با قارون نمودست اين زمين وآنچ پشه كله ى نمرود خورد گشت شصد پاره و لشكر شكست تا كه در آب سيه خوردند غوط عاقلانه يارى پيغامبران گر كشد عاجز شود از بار پر لشكر حق مي شود سر مي نهد در ميان لشكر اويى بترس مر ترا اكنون مطيع اند از نفاق درد چشم از تو بر آرد صد دمار پس ببينى تو ز دندان گوشمال تا ببينى لشكر تن را عمل دشمنى با جان جان آسان كيست كز ميان جان كنندم صفدرى چون مرا يابى همه ملك آن تست كه تو بى من نقش گرمابه بدى كه تو بى من نقش گرمابه بدى