دفتر چهارم از كتاب مثنوى
باقى قصه ى ابراهيم ادهم قدس الله سره
بر سر تختى شنيد آن نيك نام گامهاى تند بر بام سرا بانگ زد بر روزن قصر او كه كيست سر فرو كردند قومى بوالعجب هين چه مي جوييد گفتند اشتران پس بگفتندش كه تو بر تخت جاه خود همان بد ديگر او را كس نديد معني اش پنهان و او در پيش خلق چون ز چشم خويش و خلقان دور شد جان هر مرغى كه آمد سوى قاف چون رسيد اندر سبا اين نور شرق روحهاى مرده جمله پر زدند يك دگر را مژده مي دادند هان زان ندا دينها همي گردند گبز از سليمان آن نفس چون نفخ صور مر ترا بادا سعادت بعد ازين مر ترا بادا سعادت بعد ازين طقطقى و هاى و هويى شب ز بام گفت با خود اين چنين زهره كرا اين نباشد آدمى مانا پريست ما همى گرديم شب بهر طلب گفت اشتر بام بر كى جست هان چون همى جويى ملاقات اله چون پرى از آدمى شد ناپديد خلق كى بينند غير ريش و دلق هم چو عنقا در جهان مشهور شد جمله ى عالم ازو لافند لاف غلغلى افتاد در بلقيس و خلق مردگان از گور تن سر بر زدند نك ندايى مي رسد از آسمان شاخ و برگ دل همى گردند سبز مردگان را وا رهانيد از قبور اين گذشت الله اعلم باليقين اين گذشت الله اعلم باليقين