دفتر چهارم از كتاب مثنوى
آزاد شدن بلقيس از ملك و مست شدن او از شوق ايمان و التفات همت او از همه ى ملك منقطع شدن وقت هجرت الا از تخت
چون سليمان سوى مرغان سبا جز مگر مرغى كه بد بي جان و پر نى غلط گفتم كه كر گر سر نهد چونك بلقيس از دل و جان عزم كرد ترك مال و ملك كرد او آن چنان آن غلامان و كنيزان بناز باغها و قصرها و آب رود عشق در هنگام استيلا و خشم هر زمرد را نمايد گندنا لااله الا هو اينست اى پناه هيچ مال و هيچ مخزن هيچ رخت پس سليمان از دلش آگاه شد آن كسى كه بانگ موران بشنود آنك گويد راز قالت نملة ديد از دورش كه آن تسليم كيش گر بگويم آن سبب گردد دراز گرچه اين كلك قلم خود بي حسيست هم چنين هر آلت پيشه ورى اين سبب را من معين گفتمى از بزرگى تخت كز حد مي فزود از بزرگى تخت كز حد مي فزود يك صفيرى كرد بست آن جمله را يا چو ماهى گنگ بود از اصل كر پيش وحى كبريا سمعش دهد بر زمان رفته هم افسوس خورد كه بترك نام و ننگ آن عاشقان پيش چشمش هم چو پوسيده پياز پيش چشم از عشق گلحن مي نمود زشت گرداند لطيفان را به چشم غيرت عشق اين بود معنى لا كه نمايد مه ترا ديگ سياه مى دريغش نامد الا جز كه تخت كز دل او تا دل او راه شد هم فغان سر دوران بشنود هم بداند راز اين طاق كهن تلخش آمد فرقت آن تخت خويش كه چرا بودش به تخت آن عشق و ساز نيست جنس كاتب او را مونسيست هست بي جان مونس جانورى گر نبودى چشم فهمت را نمى نقل كردن تخت را امكان نبود نقل كردن تخت را امكان نبود