دفتر چهارم از كتاب مثنوى
چاره كردن سليمان عليه السلام در احضار تخت بلقيس از سبا
گفت عفريتى كه تختش را به فن گفت آصف من به اسم اعظمش گرچه عفريت اوستاد سحر بود حاضر آمد تخت بلقيس آن زمان گفت حمدالله برين و صد چنين پس نظر كرد آن سليمان سوى تخت پيش چوب و پيش سنگ نقش كند ساجد و مسجود از جان بي خبر ديده در وقتى كه شد حيران و دنگ نرد خدمت چون بنا موضع بباخت از كرم شير حقيقى كرد جود گفت گرچه نيست آن سگ بر قوام گفت گرچه نيست آن سگ بر قوام حاضر آرم تا تو زين مجلس شدن حاضر آرم پيش تو در يك دمش ليك آن از نفخ آصف رو نمود ليك ز آصف نه از فن عفريتيان كه بديدستم ز رب العالمين گفت آرى گول گيرى اى درخت اى بسا گولان كه سرها مي نهند ديده از جان جنبشى واندك اثر كه سخن گفت و اشارت كرد سنگ شير سنگين را شقى شيرى شناخت استخوانى سوى سگ انداخت زود ليك ما را استخوان لطفيست عام ليك ما را استخوان لطفيست عام