دفتر چهارم از كتاب مثنوى
قصه ى يارى خواستن حليمه از بتان چون عقيب فطام مصطفى را عليه السلام گم كرد و لرزيدن و سجده ى بتان و گواهى دادن ايشان بر عظمت كار مصطفى صلي الله عليه و سلم
قصه ى راز حليمه گويمت مصطفى را چون ز شير او باز كرد مي گريزانيدش از هر نيك و بد چون همى آورد امانت را ز بيم از هوا بشنيد بانگى كاى حطيم اى حطيم امروز آيد بر تو زود اى حطيم امروز آرد در تو رخت اى حطيم امروز بي شك از نوى جان پاكان طلب طلب و جوق جوق گشت حيران آن حليمه زان صدا شش جهت خالى ز صورت وين ندا مصطفى را بر زمين بنهاد او چشم مي انداخت آن دم سو به سو كين چنين بانگ بلند از چپ و راست چون نديد او خيره و نوميد شد باز آمد سوى آن طفل رشيد حيرت اندر حيرت آمد بر دلش سوى منزلها دويد و بانگ داشت مكيان گفتند ما را علم نيست ريخت چندان اشك و كرد او بس فغان ريخت چندان اشك و كرد او بس فغان تا زدايد داستان او غمت بر كفش برداشت چون ريحان و ورد تا سپارد آن شهنشه را به جد شد به كعبه و آمد او اندر حطيم تافت بر تو آفتابى بس عظيم صد هزاران نور از خورشيد جود محتشم شاهى كه پيك اوست بخت منزل جانهاى بالايى شوى آيدت از هر نواحى مست شوق نه كسى در پيش نه سوى قفا شد پياپى آن ندا را جان فدا تا كند آن بانگ خوش را جست و جو كه كجا است اين شه اسرارگو مي رسد يا رب رساننده كجاست جسم لرزان هم چو شاخ بيد شد مصطفى را بر مكان خود نديد گشت بس تاريك از غم منزلش كه كى بر دردانه ام غارت گماشت ما ندانستيم كه آنجا كودكيست كه ازو گريان شدند آن ديگران كه ازو گريان شدند آن ديگران