دفتر چهارم از كتاب مثنوى
حكايت آن پير عرب كى دلالت كرد حليمه را به استعانت به بتان
كه برو اى پير اين چه جست و جوست ما نگون و سنگسار آييم ازو آن خيالاتى كه ديدندى ز ما گم شود چون بارگاه او رسيد دور شو اى پير فتنه كم فروز دور شو بهر خدا اى پير تو اين چه دم اژدها افشردنست زين خبر جوشد دل دريا و كان چون شنيد از سنگها پير اين سخن پس ز لرزه و خوف و بيم آن ندا آنچنان كه اندر زمستان مرد عور چون در آن حالت بديد او پير را گفت پير اگر چه من در محنتم ساعتى بادم خطيبى مي كند باد با حرفم سخنها مي دهد گاه طفلم را ربوده غيبيان از كى نالم با كى گويم اين گله غيرتش از شرح غيبم لب ببست گر بگويم چيز ديگر من كنون گفت پيرش كاى حليمه شاد باش گفت پيرش كاى حليمه شاد باش آن محمد را كه عزل ما ازوست ما كساد و بي عيار آييم ازو وقت فترت گاه گاه اهل هوا آب آمد مر تيمم را دريد هين ز رشك احمدى ما را مسوز تا نسوزى ز آتش تقدير تو هيچ دانى چه خبر آوردنست زين خبر لرزان شود هفت آسمان پس عصا انداخت آن پير كهن پير دندانها به هم بر مي زدى او همى لرزيد و مي گفت اى ثبور زان عجب گم كرد زن تدبير را حيرت اندر حيرت اندر حيرتم ساعتى سنگم اديبى مي كند سنگ و كوهم فهم اشيا مي دهد غيبيان سبز پر آسمان من شدم سودايى اكنون صد دله اين قدر گويم كه طفلم گم شدست خلق بندندم به زنجير جنون سجده ى شكر آر و رو را كم خراش سجده ى شكر آر و رو را كم خراش