دفتر چهارم از كتاب مثنوى
حكايت آن پير عرب كى دلالت كرد حليمه را به استعانت به بتان
غم مخور ياوه نگردد او ز تو هر زمان از رشك غيرت پيش و پس آن نديدى كان بتان ذو فنون اين عجب قرنيست بر روى زمين زين رسالت سنگها چون ناله داشت سنگ بي جرمست در معبوديش او كه مضطر اين چنين ترسان شدست او كه مضطر اين چنين ترسان شدست بلك عالم ياوه گردد اندرو صد هزاران پاسبانست و حرس چون شدند از نام طفلت سرنگون پير گشتم من نديدم جنس اين تا چه خواهد بر گنه كاران گماشت تو نه اى مضطر كه بنده بوديش تا كه بر مجرم چه ها خواهند بست تا كه بر مجرم چه ها خواهند بست