دفتر چهارم از كتاب مثنوى
خبر يافتن جد مصطفى عبدالمطلب از گم كردن حليمه محمد را عليه السلام و طالب شدن او گرد شهر و ناليدن او بر در كعبه و از حق درخواستن و يافتن او محمد را عليه السلام
چون خبر يابيد جد مصطفى وز چنان بانگ بلند و نعره ها زود عبدالمطلب دانست چيست آمد از غم بر در كعبه بسوز خويشتن را من نمي بينم فنى خويشتن را من نمي بينم هنر يا سر و سجده ى مرا قدرى بود ليك در سيماى آن در يتيم كه نمي ماند به ما گرچه ز ماست آن عجايبها كه من ديدم برو آنك فضل تو درين طفليش داد چون يقين ديدم عنايتهاى تو من هم او را مى شفيع آرم به تو از درون كعبه آمد بانگ زود با دو صد اقبال او محظوظ ماست ظاهرش را شهره ى گيهان كنيم زر كان بود آب و گل ما زرگريم گه حمايلهاى شمشيرش كنيم گه ترنج تخت بر سازيم ازو عشقها داريم با اين خاك ما عشقها داريم با اين خاك ما از حليمه وز فغانش بر ملا كه بميلى مي رسيد از وى صدا دست بر سينه همي زد مي گريست كاى خبير از سر شب وز راز روز تا بود هم راز تو هم چون منى تا شوم مقبول اين مسعود در يا باشكم دولتى خندان شود ديده ام آثار لطفت اى كريم ما همه مسيم و احمد كيمياست من نديدم بر ولى و بر عدو كس نشان ندهد به صد ساله جهاد بر وى او دريست از درياى تو حال او اى حال دان با من بگو كه هم اكنون رخ به تو خواهد نمود با دو صد طلب ملك محفوظ ماست باطنش را از همه پنهان كنيم كه گهش خلخال و گه خاتم بريم گاه بند گردن شيرش كنيم گاه تاج فرقهاى ملك جو زانك افتادست در قعده ى رضا زانك افتادست در قعده ى رضا