دفتر چهارم از كتاب مثنوى
خبر يافتن جد مصطفى عبدالمطلب از گم كردن حليمه محمد را عليه السلام و طالب شدن او گرد شهر و ناليدن او بر در كعبه و از حق درخواستن و يافتن او محمد را عليه السلام
گه چنين شاهى ازو پيدا كنيم صد هزاران عاشق و معشوق ازو كار ما اينست بر كورى آن اين فضيلت خاك را زان رو دهيم زانك دارد خاك شكل اغبرى ظاهرش با باطنش گشته به جنگ ظاهرش گويد كه ما اينيم و بس ظاهرش منكر كه باطن هيچ نيست ظاهرش با باطنش در چالش اند زين ترش رو خاك صورتها كنيم زانك ظاهر خاك اندوه و بكاست كاشف السريم و كار ما همين گرچه دزد از منكرى تن مي زند فضلها دزديده اند اين خاكها بس عجب فرزند كو را بوده است شد زمين و آسمان خندان و شاد مي شكافد آسمان از شاديش ظاهرت با باطنت اى خاك خوش هر كه با خود بهر حق باشد به جنگ ظلمتش با نور او شد در قتال ظلمتش با نور او شد در قتال گه هم او را پيش شه شيدا كنيم در فغان و در نفير و جست و جو كه به كار ما ندارد ميل جان كه نواله پيش بي برگان نهيم وز درون دارد صفات انورى باطنش چون گوهر و ظاهر چو سنگ باطنش گويد نكو بين پيش و پس باطنش گويد كه بنماييم بيست لاجرم زين صبر نصرت مي كشند خنده ى پنهانش را پيدا كنيم در درونش صد هزاران خنده هاست كين نهانها را بر آريم از كمين شحنه آن از عصر پيدا مي كند تا مقر آريمشان از ابتلا ليك احمد بر همه افزوده است كين چنين شاهى ز ما دو جفت زاد خاك چون سوسن شده ز آزاديش چونك در جنگ اند و اندر كش مكش تا شود معنيش خصم بو و رنگ آفتاب جانش را نبود زوال آفتاب جانش را نبود زوال