دفتر چهارم از كتاب مثنوى
مثل قانع شدن آدمى به دنيا و حرص او در طلب دنيا و غفلت او از دولت روحانيان كى ابناى جنس وي اند و نعره زنان كى يا ليت قومى يعلمون
تو كه كرد زعفرانى زعفران آب مي خور زعفرانا تا رسى در مكن در كرد شلغم پوز خويش تو بكردى او بكردى مودعه خاصه آن ارضى كه از پهناورى اندر آن بحر و بيابان و جبال اين بيابان در بيابانهاى او آب استاده كه سيرستش نهان كو درون خويش چون جان و روان مستمع خفتست كوته كن خطاب خيز بلقيسا كه بازاريست تيز خيز بلقيسا كنون با اختيار بعد از آن گوشت كشد مرگ آنچنان زين خران تا چند باشى نعل دزد خواهرانت يافته ملك خلود اى خنك آن را كزين ملكت بجست خيز بلقيسا بيا بارى ببين شسته در باطن ميان گلستان بوستان با او روان هر جا رود ميوه ها لايه كنان كز من بچر ميوه ها لايه كنان كز من بچر باش و آميزش مكن با ديگران زعفرانى اندر آن حلوا رسى كه نگردد با تو او هم طبع و كيش زانك ارض الله آمد واسعه در سفر گم مي شود ديو و پرى منقطع مي گردد اوهام و خيال هم چو اندر بحر پر يك تاى مو تازه تر خوشتر ز جوهاى روان سير پنهان دارد و پاى روان اى خطيب اين نقش كم كن تو بر آب زين خسيسان كسادافكن گريز پيش از آنك مرگ آرد گير و دار كه چو دزد آيى به شحنه جان كنان گر همى دزدى بيا و لعل دزد تو گرفته ملكت كور و كبود كه اجل اين ملك را ويران گرست ملكت شاهان و سلطانان دين ظاهر آحادى ميان دوستان ليك آن از خلق پنهان مي شود آب حيوان آمده كز من بخور آب حيوان آمده كز من بخور