دفتر چهارم از كتاب مثنوى
مثل قانع شدن آدمى به دنيا و حرص او در طلب دنيا و غفلت او از دولت روحانيان كى ابناى جنس وي اند و نعره زنان كى يا ليت قومى يعلمون
طوف مي كن بر فلك بي پر و بال چون روان باشى روان و پاى نى ني نهنگ غم زند بر كشتيت هم تو شاه و هم تو لشكر هم تو تخت گر تو نيكوبختى و سلطان زفت تو بماندى چون گدايان بي نوا چون تو باشى بخت خود اى معنوى تو ز خود كى گم شوى از خوش خصال تو ز خود كى گم شوى از خوش خصال هم چو خورشيد و چو بدر و چون هلال مي خورى صد لوت و لقمه خاى نى نى پديد آيد ز مردم زشتيت هم تو نيكوبخت باشى هم تو بخت بخت غير تست روزى بخت رفت دولت خود هم تو باش اى مجتبى پس تو كه بختى ز خود كى گم شوى چونك عين تو ترا شد ملك و مال چونك عين تو ترا شد ملك و مال