دفتر چهارم از كتاب مثنوى
بقيه ى عمارت كردن سليمان عليه السلام مسجد اقصى را به تعليم و وحى خدا جهت حكمتهايى كى او داند و معاونت ملايكه و ديو و پرى و آدمى آشكارا
اى سليمان مسجد اقصى بساز چونك او بنياد آن مسجد نهاد يك گروه از عشق و قومى بي مراد خلق ديوانند و شهوت سلسله هست اين زنجير از خوف و وله مي كشاندشان سوى كسب و شكار مي كشدشان سوى نيك و سوى بد قد جعلنا الحبل فى اعناقهم ليس من مستقذر مستنقه حرص تو در كار بد چون آتشست آن سياهى فحم در آتش نهان اخگر از حرص تو شد فحم سياه آن زمان آن فحم اخگر مي نمود حرص كارت را بياراييده بود غوله اى را كه بر آراييد غول آزمايش چون نمايد جان او از هوس آن دام دانه مي نمود حرص اندر كار دين و خير جو خيرها نغزند نه از ژس غير تاب حرص از كار دنيا چون برفت تاب حرص از كار دنيا چون برفت لشكر بلقيس آمد در نماز جن و انس آمد بدن در كار داد هم چنانك در ره طاعت عباد مي كشدشان سوى دكان و غله تو مبين اين خلق را بي سلسله مي كشاندشان سوى كان و بحار گفت حق فى جيدها حبل المسد واتخذنا الحبل من اخلاقهم قط الا طايره فى عنقه اخگر از رنگ خوش آتش خوشست چونك آتش شد سياهى شد عيان حرص چون شد ماند آن فحم تباه آن نه حسن كار نار حرص بود حرص رفت و ماند كار تو كبود پخته پندارد كسى كه هست گول كند گردد ز آزمون دندان او ژس غول حرص و آن خود خام بود چون نماند حرص باشد نغزرو تاب حرص ار رفت ماند تاب خير فحم باشد مانده از اخگر بتفت فحم باشد مانده از اخگر بتفت