دفتر چهارم از كتاب مثنوى
قصه ى شاعر و صله دادن شاه و مضاعف كردن آن وزير بوالحسن نام
شاعرى آورد شعرى پيش شاه شاه مكرم بود فرمودش هزار پس وزيرش گفت كين اندك بود از چنو شاعر نس از تو بحردست فقه گفت آن شاه را و فلسفه ده هزارش داد و خلعت درخورش پس تفحص كرد كين سعى كى بود پس بگفتندش فلان الدين وزير در ثناى او يكى شعرى دراز بي زبان و لب همان نعماى شاه بي زبان و لب همان نعماى شاه بر اميد خلعت و اكرام و جاه از زر سرخ و كرامات و نثار ده هزارش هديه وا ده تا رود ده هزارى كه بگفتم اندكست تا برآمد عشر خرمن از كفه خانه ى شكر و ثنا گشت آن سرش شاه را اهليت من كى نمود آن حسن نام و حسن خلق و ضمير بر نبشت و سوى خانه رفت باز مدح شه مي كرد و خلعتهاى شاه مدح شه مي كرد و خلعتهاى شاه