دفتر چهارم از كتاب مثنوى
باز آمدن آن شاعر بعد چند سال به اميد همان صله و هزار دينار فرمودن بر قاعده ى خويش و گفتن وزير نو هم حسن نام شاه را كى اين سخت بسيارست و ما را خرجهاست و خزينه خاليست و من او را بده يك آن خشنود كنم
اين رها كن زانك شاعر بر گذر برد شاعر شعر سوى شهريار نازنين شعرى پر از در درست شاه هم بر خوى خود گفتش هزار ليك اين بار آن وزير پر ز جود بر مقام او وزير نو رئيس گفت اى شه خرجها داريم ما من به ربع عشر اين اى مغتنم خلق گفتندش كه او از پيش دست بعد شكر كلك خايى چون كند گفت بفشارم ورا اندر فشار آنگه ار خاكش دهم از راه من اين به من بگذار كه استادم درين از ثريا گر بپرد تا ثرى گفت سلطانش برو فرمان تراست گفت او را و دو صد اوميدليس پس فكندش صاحب اندر انتظار شاعر اندر انتظارش پير شد گفت اگر زر نه كه دشنامم دهى انتظارم كشت بارى گو برو انتظارم كشت بارى گو برو وام دارست و قوى محتاج زر بر اميد بخشش و احسان پار بر اميد و بوى اكرام نخست چون چنين بد عادت آن شهريار بر براق عز ز دنيا رفته بود گشته ليكن سخت بي رحم و خسيس شاعرى را نبود اين بخشش جزا مرد شاعر را خوش و راضى كنم ده هزاران زين دلاور برده است بعد سلطانى گدايى چون كند تا شود زار و نزار از انتظار در ربايد هم چو گلبرگ از چمن گر تقاضاگر بود هر آتشين نرم گردد چون ببيند او مرا ليك شادش كن كه نيكوگوى ماست تو به من بگذار اين بر من نويس شد زمستان و دى و آمد بهار پس زبون اين غم و تدبير شد تا رهد جانم ترا باشم رهى تا رهد اين جان مسكين از گرو تا رهد اين جان مسكين از گرو