دفتر چهارم از كتاب مثنوى
مانستن بدرايى اين وزير دون در افساد مروت شاه به وزير فرعون يعنى هامان در افساد قابليت فرعون
چند آن فرعون مي شد نرم و رام آن كلامى كه بدادى سنگ شير چون بهامان كه وزيرش بود او پس بگفتى تا كنون بودى خديو هم چو سنگ منجنيقى آمدى هر چه صد روز آن كليم خوش خطاب عقل تو دستور و مغلوب هواست ناصحى ربانيى پندت دهد كين نه بر جايست هين از جا مشو واى آن شه كه وزيرش اين بود شاد آن شاهى كه او را دست گير شاه عادل چون قرين او شود چون سليمان شاه و چون آصف وزير شاه فرعون و چو هامانش وزير پس بود ظلمات بعضى فوق بعض من نديدم جز شقاوت در لام هم چو جان باشد شه و صاحب چو عقل آن فرشته ى عقل چون هاروت شد عقل جزوى را وزير خود مگير مر هوا را تو وزير خود مساز مر هوا را تو وزير خود مساز چون شنيدى او ز موسى آن كلام از خوشى آن كلام بي نظير مشورت كردى كه كينش بود خو بنده گردى ژنده پوشى را بريو آن سخن بر شيشه خانه ى او زدى ساختى در يك دم او كردى خراب در وجودت ره زن راه خداست آن سخن را او به فن طرحى نهد نيست چندان با خود آ شيدا مشو جاى هر دو دوزخ پر كين بود باشد اندر كار چون آصف وزير نام آن نور على نور اين بود نور بر نورست و عنبر بر عبير هر دو را نبود ز بدبختى گزير نه خرد يار و نه دولت روز عرض گر تو ديدستى رسان از من سلام عقل فاسد روح را آرد بنقل سحرآموز دو صد طاغوت شد عقل كل را ساز اى سلطان وزير كه برآيد جان پاكت از نماز كه برآيد جان پاكت از نماز