دفتر چهارم از كتاب مثنوى
آموختن پيشه گوركنى قابيل از زاغ پيش از آنك در عالم علم گوركنى و گور بود
كندن گورى كه كمتر پيشه بود گر بدى اين فهم مر قابيل را كه كجا غايب كنم اين كشته را ديد زاغى زاغ مرده در دهان از هوا زير آمد و شد او به فن پس به چنگال از زمين انگيخت گرد دفن كردش پس بپوشيدش به خاك گفت قابيل آه شه بر عقل من عقل كل را گفت مازاغ البصر عقل مازاغ است نور خاصگان جان كه او دنباله ى زاغان پرد هين مدو اندر پى نفس چو زاغ گر روى رو در پى عنقاى دل نوگياهى هر دم ز سوداى تو تو سليمان وار داد او بده زانك حال اين زمين با ثبات در زمين گر نيشكر ور خود نيست پس زمين دل كه نبتش فكر بود گر سخن كش يابم اندر انجمن ور سخن كش يابم آن دم زن به مزد ور سخن كش يابم آن دم زن به مزد كى ز فكر و حيله و انديشه بود كى نهادى بر سر او هابيل را اين به خون و خاك در آغشته را بر گرفته تيز مي آمد چنان از پى تعليم او را گوركن زود زاغ مرده را در گور كرد زاغ از الهام حق بد علم ناك كه بود زاغى ز من افزون به فن عقل جزوى مي كند هر سو نظر عقل زاغ استاد گور مردگان زاغ او را سوى گورستان برد كو به گورستان برد نه سوى باغ سوى قاف و مسجد اقصاى دل مي دمد در مسجد اقصاى تو پى بر از وى پاى رد بر وى منه باز گويد با تو انواع نبات ترجمان هر زمين نبت ويست فكرها اسرار دل را وا نمود صد هزاران گل برويم چون چمن مي گريزد نكته ها از دل چو دزد مي گريزد نكته ها از دل چو دزد