دفتر چهارم از كتاب مثنوى
آموختن پيشه گوركنى قابيل از زاغ پيش از آنك در عالم علم گوركنى و گور بود
نيم عمرت در پريشانى رود ترك اين فكر و پريشانى بگو ور ندارى كار نيكوتر به دست گر همى دانى ره نيكو پرست بد ندانى تا ندانى نيك را چون ز ترك فكر اين عاجز شدى چون بدى عاجز پشيمانى ز چيست عاجزى بي قادرى اندر جهان همچنين هر آرزو كه مي برى ور نمودى علت آن آرزو گر نمودى عيب آن كار او ترا وان دگر كار كز آن هستى نفور اى خداى رازدان خوش سخن عيب كار نيك را منما به ما هم بر آن عادت سليمان سنى قاعده ى هر روز را مي جست شاه دل ببيند سر بدان چشم صفى دل ببيند سر بدان چشم صفى نيم ديگر در پشيمانى رود حال و يار و كار نيكوتر بجو پس پشيمانيت بر فوت چه است ور ندانى چون بدانى كين به دست ضد را از ضد توان ديد اى فتى از گناه آنگاه هم عاجز بدى عاجزى را باز جو كز جذب كيست كس نديدست و نباشد اين بدان تو ز عيب آن حجابى اندرى خود رميدى جان تو زان جست و جو كس نبردى كش كشان آن سو ترا زان بود كه عيبش آمد در ظهور عيب كار بد ز ما پنهان مكن تا نگرديم از روش سرد و هبا رفت در مسجد ميان روشنى كه ببيند مسجد اندر نو گياه آن حشايش كه شد از عامه خفى آن حشايش كه شد از عامه خفى